دلم میخواد وقتی سن وسالم بیشتر شد یه کافه داشته باشم...نبش یه تقاطع توی یه
خیابون پر درخت...توش پر باشه از میز و صندلی های ِچوبی با رومیزی های ترمه...
با شمعهای استوانه ای روی هر میز که دورش رو گلای رُز سرخ و سفید پر کرده باشه...
دور تا دور کافه پنجره های قدی باشه که بشه راحت توی خیابونو دید...
در ِ ورودی با صدایِ دیلنگ دیلنگ باز میشد...جلوی در رو با گلدونای شمعدونی پر میکردم
وجلویِ پنجره های توی پیاده رو توی سبد های چوبی ِ خوشگل ، گلای نرگس میذاشتم...
هر صبح و عصر جلوی ِ درو آب پاشی میکردم و بوی ِ خاک ِ نم خورده رو بلند میکردم و مست
شدن ِ عابرا رو از بوی خاک و گلای نرگس ِ می دیدم و لذت میبردم ...شبا زیر ِ نور ِ چراغای ِ
پیاده رو، نم نم ِ بارون پاییزی و مردم ِ بارونی پوشیده رو می دیدم و زندگی میکردم...
تا رفتن ِ یکی یکی ِ مشتریا و انداختن ِتابلوی Closed پشت در...
کلمات کلیدی: