سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه مجادله اش فراوان شود، از اشتباه ایمن نماند . [امام علی علیه السلام]
کلبه انتظار

توی ایستگاه ایستاده بودم تا اتوبوس بیاید که بروم. یکهو صدایش چنگ انداخت به پرِ چادرم و همینطور کشان کشان بردم تا همه ی آن روزهایی که عکسِ نوشته هام می افتاد توی شیشه ی عینکش. همان روزهایی که وزن های عروضی را مثل آب خوردن ردیف می کردم تا چشم های رضایی برق بزند. همان روزهایی که به شکلِ احمقانه ای کوتاه بود. عصبانی شدم. چشمهامو بستم که صدایش همینطور دور شود. که برود. رفت؟ صد قدم دورتر نشسته بود. ندیده بود که دیده ام حضورش را. و شلوار جین و شالِ آبی اش را. و موبایلش را و حتی آن کسی را که داشت پشت تلفن داد و بیدادش را تحمل می کرد! اتوبوس آمد. رفتم که سوار شوم. چشم که باز کردم، توی بغلش بودم. پاهایم فرمان نبرده بودند. عوض نشده بود. عوض شده بودم اما. هزار بار گفت که عوض شده ام. هزار بار به رویم آورد که عوض شده ام. اضافه تر، چه می توانستیم بگوییم؟ حرف زدن لازم بود؟ نبود. کاغذ لازم بود. کاغذ کاهی. و مداد. نیمکت چوبی لازم بود. زمان لازم بود. زمان. نداشتیم. رفتم. رفت. رفتم؟ رفت؟

***

برای من کاری ندارد که یک بیت بفرستی،پنج دقیقه بعد، وزنش را پیدا کنم، با همان وزن یک بیت دیگر در ادامه ی همان بیت اول بگویم و بفرستم برایت، و تو فکر کنی که شاعرِ هر دو بیت یک نفرند. این چیزها که کاری ندارد. تو فقط، بخند. خنده هایت، دلم را روشن میکند. 

 



کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط زهرا 92/7/11:: 12:22 عصر     |     () نظر